امیرصالحامیرصالح، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
احمدرضا احمدرضا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
محمدابراهیممحمدابراهیم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

کوچولوترین

                                           همیشه به تو خواهم گفت؛ 

آرامم کردی عزیزم شادباشی همیشه... 

تولد هندونه ای برای امیر صالح کوچولو...

خیلی خوشحالم عزیزم...  امسال اولینن سال زندگی تو بود ومن قدمی برای شاد شدن تو برداشتم..  سعی کردم خوشحال باشی واین روز که روز  تولد یکسالگیته بهت خیلی خوش بگذره...  داداش احمد کهه خیلی خوشحال بود مطمئنم که بهش خیلی خوش گذشته بود...  دعا میکنم که همیه اینقدر  شاد باشید حتیی اگه من نبودم وروزهای خوب زندگیتون همیشه پررنگ باشه...  عزیزم میخواستم  به تو وداداش یاد بدم که چقدر ارزشمندین که به خاطر اومدن شما این همه هیا هو وجشن گرفتیم...  همیشه خوش باشید عزیزان من.. 
18 دی 1395

بازم خوشحالم...

بازم امروز خوشحالم ... چون تو بازم دندون در آوردی. حالا که دارم فک میکنم متوجه میشم چقد هرتحولی توی زندگی تو برای منو کلا همه اعضای خانواده مهمه. واقعا عشق به تو رو توی زندگی تک تک اعضای خانواده میشه دید. حتی توی بازیگوشی های احمدرضا... برای سلامتی هردوتاییتون دعا میکنم ... هرجا هستین خوش باشید...
8 آذر 1395

سلام مرواریدهای قشنگم...

سلام عزیزم...  بلاخره امروز دوتا مروارید قشنگ توی دهن خوشکلت دیدم...  انگار خودتم خوشحال بودی از اینکه بزرگ شدنت پیداست...  نمیدونی همه ما چه ذوقی کردیم با دیدن دندون کوچولوهات...  خیلی خوشکل بودی والان خیلیم خوشکل تر شدی...  امیدوار م همیشه دندونات سالم باشه وخودت خوش وخرم باشی...  راستی روز دندون در اوردنت درست روزی بود که دادااحمد رضا به قول بابا اولین 20 زندگیشو گرفت یعنی دقیقا1395/6/1 روز امتحان زبان احمدرضا...  برای هر دوتاییتون آرزوی سلامتی وخوشبختی دارم... 
6 شهريور 1395

خوشحالم...

سلام عزیزم...  بلاخره بعد از مدتها صدای قهقهه امروز تو قلب جریحه دارم را تسکین داد...  چه نشاط آور بود شنیدن صدای قهقهه هایی که نزدیک دوسال است انتظارش را میکشیدم... عزیزم همه شادی من دیدن شادی شماست..  خنده های بلند تو امروز  قلبم را آرام کرد...  تو خیلی شیرین وبا نمک شده ای...  واقعا دوست داشتنی تر از همه آنچه فکرش را میکردم...  دلم باز کارهای جدیدترت را میخواهد...  به امید دیدن پیشرفت های زیبایت... 
29 فروردين 1395

نامه دادا احمد رضا به امیر صالح...

سلام..  دوستت دارم دادا، خوبی؟الان چرا کوچولویی ونمیتونی با من حرف بزنی؟ تازه من همیشه هلت میدم وقتی که روی گهواره با‌شی خیلی دوستت دارم داداجون عزیزم..  خیلی کوچولویی،کوچولو،ناز من،... قربونت برم عزیزم.  وقتی که من نیستم باماشینم یا موتورم اگه اجازه دادم بیا دنبالم.  خدا نگهدار.... 
19 فروردين 1395

نامه دادا احمد رضا به امیر صالح...

سلام..  دوستت دارم دادا، خوبی؟الان چرا کوچولویی ونمیتونی با من حرف بزنی؟ تازه من همیشه هلت میدم وقتی که روی گهواره با‌شی خیلی دوستت دارم داداجون عزیزم..  خیلی کوچولویی،کوچولو،ناز من،... قربونت برم عزیزم.  وقتی که من نیستم باماشینم یا موتورم اگه اجازه دادم بیا دنبالم.  خدا نگهدار.... 
19 فروردين 1395

بوی محمدابراهیم...

سلام عزیزم...  ببخشید که زیاد به وبلاگت سر نمیزنم.  خودت میدونی که حسابی وقتمو پر کردی.  خیلی ناراحتم به خاطر اینکه اذیت میشی ولی خب چاره ای نیست بلاخره یه روز دل دردات تموم میشه وراحت وشاد زندگی میکنی.  عزیزم چند روزیه خیلی فکرم مشغول داداش محمده.  به قول بابایی تو رنگ وبویی از محمدی ومن وقتی تو رو نگاه میکنم رنگ وبوی محمدو میبینم.  این روزا که بزرگتر شدی وحرکاتت قشنگ تر شده نمیدونی چه ذوقی دارم از کنارت بودن ،از نگاه کردن بهت ،از قشنگیاتو ذوق کردنات، خیلی عزیزی امیر. نمیدونم یهو چرا این جمله به زبونم اومد این جمله ای بود که همیشه توی بارداری به محمد ابراهیم میگفتم.  امروز یاد خاطره ی اولین...
19 فروردين 1395

خیلی سرم شلوغه...

سلام عزیزم..  نمیدونی چه حس خوبی دارم وقتی بهت نگاه میکنم یا حتی بهت فکر میکنم...  اونقدر سرمو شلوغ کردی که حتی نمیتونم به وبلاگت سر بزنم... تو به اندازه دنیا بهم زندگی دادی..  بهم امید دادی... وقتی اومدی همه فکرمو گرفتی اونقدر مشغولم کردی که فراموش کردم به غصه های گذشته فکر کنم... البته هیچوقت داداش عزیزتون یادم نمیره وهمیشه بیادشم ولی اینو بدون بعد از اون نا امیدی تو تنها امید زندگیمی.. تو وداداش احمدرضا دست به دست هم خونمونو شاد وقشنگ کردین وهمیشه ازتون ممنونم... من یه لحظه بدون شمارو نمیتونم حتی تصور کنم... با اون قلبای پاکتون برای مامان هم دعا کنین... خیلی دوستتون دارم پسرای گلم...   ...
25 بهمن 1394

خوب شد زود برگشتی؟

سلام عزیزم..  درست روزی که حسابی خسته شده بودم کلافه بودم واز ناراحتی میخواستم داد بزنم،همون روزی که انگار همه ی بدنم دست به دست هم داده بودن تا من توانایی تکون خوردنم نداشته باشم، خداروشکر همون روز دکتر اومد وتورو مرخص کرد وتو اومدی به آغوش گرم خانواده خانواده ای که مدتهاست چشم براه اومدن تو بودن. نمیدونم چرا این روزها با نگاه کردن به تو اینقد دلم میگیره عزیزم نه اینکه تو رو دوست نداشته باشم ولی سختی از دست دادن داداش که دور از جون هم سن تو بود انگار جلوی چشمام میاد وخیلی حالم بد میشه.. عزیزم امیدوارم تو همیشه بمونی کنارم وبا تو واحمدرضا جان نبودن محمد ابراهیم عزیزمون رو کمتر بیاد بیارم... خدا همه بچه ها رو برا پدر مادرا حفظ ...
11 بهمن 1394